روی یک آدمی حساب میکنی . بعد فکر میکنی میفهمد یک چیزهایی را . میفهمد هم . خوب هم هست . با هم معاشرت میکنید . میروید میایید . یک روز اما یک دفعه میبینی برای یک چیزی که خیلی کوچک است . یا شاید خیلی کوچک شده است برای تو ، دلگیر میشود . پس میزند . میگوید نمیشناسدت . تو میمانی که چطور ممکن است این همه را بگوید و آن وقت این شکلی برای پیش پا افتاده ترین چیزها این طور بیقرار شود . بعد همینجا . یکهو یک درد بدی میپیچد توی تمام سرت . میدانم . درد سر پیچیدنی نیست . تیر میکشد . این اما میپیچد . همینطور که فکر میکنی به همه چیز ، درد را هم میبینی که میرود از یک سمت به سمت دیگر . بعد تمام سرت پر میشود از علامت تعجب . تعجبی که مثل همیشه علامت سوالی ضمنی را حمل نمیکند با خود . علامت تعجبی است که فقط تعجب است . یادت میافتد به خیلی چیزها . خیلی جاها . خیلی آدمها . یادت میافتد به دبیرستان . سه راه آذری . یادت میافتد به مدیری که توی چشم هایش میدیدی دوست داشته مدرس حوزه باشد و حالا دارد کله ی تو را از کثافت پر میکند . یادت میافتد به کتابهای مطهری . یادت میافتد به تفت دادن های دویست و سیصد صفحه ای . یادت میافتد که آقای مدرس حوزه واقعن ، و با جدیت توضیح داد که وقتی مینشینی روی سنگ مستراح چطور مطمئن باشی که هیچ آبی نپاشیده که تو را نجس کند . یادت میآید چیزهای با کلاس تری هم به‏ت یاد داده . یادت میآید تلاش کرد ماتریالیسم تاریخی را از توی قرآن بکشد بیرون . تو که نمیفهمیدی اما بعدها که فکر کردی دیدی داشته همان کار را میکرده . بعد یادت میافتد به هزار کوفت و زهر مار دیگر . یادت میافتد به خوابگاهی که چهار طبقه داشت . از زیر درهای اتاق‏های طبقه ی دومش بوی حشیش میزد بیرون . بعد یادت میآید نشسته بوده‏ای میان دود تریاک سارتر خوانده بوده‏ای . بعد همینجا . دقیقن همینجا که این اسم قلنبه وسط پست به نسبت جدی ات ظاهر میشود ، از خودت عوق‏ات میگیرد . بعد یادت میآید به پستی از وبلاگ آشنایی . نوشته بود هیچ کس نمیرود کسی را التماس کند که بیا من را بخوان . بعد راحت میشوی انگار . احساس میکنی میتوانی باز هم خودت را تعریف کنی بی اینکه نگران قضاوت کسی باشی . یاد هزار چیز میافتی . یاد هزار وقت میافتی . یادت میافتد تا بشوی این هزار بدبختی کشیدی . جویس یک جایی توی کتاب چهره ی مرد ... میگوید که به خودش سخت میگرفته توی یک دوره ای . اینطور که مثلن صورتش را میشسته ، بعد فقط نصفش را خشک میکرده . یا تنش که میخاریده ، نمیخارانده. یادت میآید این طور مازوخیستی نه ، اما تو هم کرده ای با خودت از این دست . بعد ؛ این همه ، بیشتر از این همه میآید از توی مغزت رد میشود . عین یک بسته ی دی اچ ال برش میداری میگذاری جلوی رویت . «دلگیری»ات از آن آدمی که همه ی این فکرها را و این سردرد را به‏ت هدیه داده را هم میگذاری توی یک دی اچ ال دیگر . نگاهشان میکنی . یک بار دیگر نگاهشان میکنی . بعد دلت میخواد با لگد بزنی هر دو را تکه و پاره کنی و بیاندازی دور . یادت میافتد توی ژاپن یک جایی درست کرده بودند که ملت عصبانی میرفتند آنجا ، هر چه دلشان میخواست میشکستند و آرام میآمدند بیرون . این راهم میگذاری توی دی اچ ال اول . بعد میبینی کل دی اچ ال دوم را میتوانی بگذاری توی اولی . بعد میبینی خودت هم بروی بنشینی تویش بد نیست . بعد کلن میبینی سردرد هم رفته . باز برمیگردی به همان رخوت معمول . به همان کتاب خواندن توی اتوبوس . به همان نگاه معمول به سِوِن سگمنتی که سه تا از سگمنت هاش سوخنه و طبقه ی دوم را سه خط افقی نشان میدهد . یادت میآید هیچ وقت از مادر نپرسیدی که چرا به بلوار کشاورز میگویند بلوار ، نمیگویند کشاورز. خیلی چیزها یادت میآید.
تمام