این پست باید بشود چیزی شبیه فیلمهای کیشلوفسکی . یا یک اُفسکی دیگر . نمیدانم . این را میدانم که تحت تاثیر یک موسیقی‏ای که هم حالا توی گوشم است شروع کرده‏ام نوشتن این چیزی که نمیدانم .
تازگی‏ها زیاد خودم را میبینم توی یک خانه‏ای که نه بزرگ است و نه کوچک . کف خانه پارکت است و زیر قدمهای خسته‏ی پیرمردی عصا به دست غیژ و غیژ میکند . نمیدانم چرا همیشه توی پیری تنهایم . نمیدانم چرا همیشه دارم موسیقی نئوکلاسیک گوش میکنم . نمیدانم چرا همیشه عصا دارم . و نمیدانم چرا همیشه غمگینم . اما خب اینها هست . مادرم میگفت (هنوز هم میگوید) هر چه فکر کنی همان میشود . خب من دارم به همین چیزها فکر میکنم . جالب هم هست . تنها باشی . سکوت باشد . صدای هورت کشیدن چای‏ات را بشنوی . از بالای لیوان درز کوچکی که از دیروزش روی عصای چوبی‏ات پیدا شده نگاه کنی . مطمئن باشی هیچ کس تو را یادش نیست . آرام برای خودت توی خانه راه بروی . بروی آرام بنشینی روی کاناپه‏ی قهوه‏ای . کتابی را که سه ماه است میخوانی دست بگیری . صدای بخار از کتری بشنوی . کتاب را آرام ببندی . عصا را آرام برداری . اول همانطور نشسته دو دستی نگهش داری جلوی چشمها . بعد تکیه کنی و بلند شوی . کلن یک همچو چیزی خیلی حال دپرسانه ی قشنگی دارد . اما آخرش یادت میافتد که خب اما دوربینی در کار نخواهد بود . بیننده ای هم که بخواهد با خودش فکر کند «عجب پیرمرد غمگین نایسی» هم در کار نخواهد بود ایضن . بعد این ترسناک است . به طرز خیلی غریبی هم ترسناک است . اینکه سیگار بکشی و فکر کنی توی هفتاد سالگی جیمز دینی هستی برای خودت ، اما هیچ کس حتی خبر نداشته باشد که تو هستی ، چه برسد به اینکه سیگار هم میکشی ، این ترسناک است .
تمام