اینجا که کارم تمام شود ، وسایلم را جمع میکنم ، از این ملت چرند گو خداحافظی هم نمیکنم . میروم تا یک جاهایی که همیشه با هم رفته‌ایم . میروم آنجاها مینشینم ،‌برای تو هم سیگار روشن میکنم . میروم مینشینم به فوت کردن پاهایم ، هنوز زخم پیاده‌روی‌های شبانه رویشان مانده . من نیستم . دلم خواست که باشم اما برف آنقدر زنده و سنگین بود که فقط به تجاوز فکر می‌کردیم . ما داستان‌هایی گفتیم و شنیدیم که فقط غروب چند سال به چند سال از زبان همین خودمان می‌شنود . ه
ما آنجا بودیم ، لاستیک‌ها گیر نکردند ، دست‌هامان گیر کردند . فکر کردم شاید اگر همینجا بمیریم می‌شود بهترین مرگ دنیا . دیگر کسی هم اگر پیدامان کند ما با هم بوده‌ایم و با هم مرده‌ایم ،‌فقط کاش هر دومان را می‌گذاشتند توی یک قبر .ه

6 comments:

  1. آدما چطور میتونن چیزی رو که مربوط بهشون نیست دوست داشته باشند؟
    این نوشته مستقیمن خطاب به منه
    لازم نیست دوست داشته باشی تو

    ReplyDelete
  2. خواستم بگویم که ایکاش درداینهمه
    ...بهانه دست گریه نمی داد
    کامنت م.ا عزیز رو دیدم
    شاید بهتر باشد که حرفی نگفت

    ReplyDelete
  3. خانوم بوک از من ناراحت نشین
    من کلن عصبانی بودم
    شما حرف بزنین
    صاحب اختیارین

    ReplyDelete
  4. می دونی سیاوش خب تو زبان خودتو پیدا کردی...
    این هم زبان خوب تو بود!
    اما گنگ و دور بود، نمی شد رفت توش یا باهاش جایی رفت!

    ReplyDelete
  5. merci siyavosh khan.khub minvisi.biya invari.salame mitra ro ham beresun.khoda ru kulet.fada

    ReplyDelete