پام را که گذاشتم زمین باد کوبید به صورتم . سرد بود و میسوزاند . هوا عاریه روشن بود و من دلم هوای تنهایی کرده بود . گفتم پیاده میروم . مگر چقدر طول میکشد . صدایت میپیچید توی سرم ، «نه زنگی ،‌نه اس‌ام‌اس‌ی» . گفتم نمیتوانم . مرد داد زد انقلاب میری بیا بالا . بی‌اراده سوار شدم . از لای پنجره‌ها باد می‌آمد . هذیان میگفتی . دستهایت سرد بود . میلرزیدی و سرُم چک چک میکرد . گفتی بمیرم چه ؟ گفتم هذیان میگوید . دستت را محکمتر گرفتم . چشمهات را بستی و من پیشانی‌ام سابید به دستهامان . «نه زنگ ، نه اس‌ام‌اس» . این بار چه ؟ دلم پیچید . خواستم پیاده شوم . راننده دستی را خواباند . پهن شدم روی دو زانو . داد زد چه‌کار میکنی ؟ نگاهش نکردم . نشستم و چشم دوختم به بیرون ؛ بمیری چه ؟ گفتی حالت به هم می‌خورد . گفتم تب نداری . نداشتی هم ، سرد بودی . دلم میپیچید . راه افتادیم . آقا میدان ولیعصر ؟ چنان حلقش را برای عین دردسر داد که جای کت به تنش دشداشه دیدم . آمد و نشست درست کنار من . آدرسی توی دستش بود . نشانم داد . چهار‌راه زرتشت ، بالاتر از پمپ‌بنزین ، اداره امور اتباع خارجه . نگاهش کردم . سر تکان داد . گفتم بله ؟ خودم را زدم به نفهمیدن . خواستم باز صدایش را بشنوم . گفت میدان ولیعصر . گفتم خب ؟ گفت چطور ... و «طا»ش خورد توی صورتم . گفتم با من پیاده شید . انگار که خسته شده باشد سرش را برگرداند . من هم برگشتم . «نه زنگ ،‌نه اس‌ام‌اس» ، گفتم چرا . گفت حالم به هم میخورد از این پنهان‌کاریها . دست کشیدم به موهایت . چشمهایت بسته بود . پیرمرد آمد تو . مشکل نداره ؟ و با ابروهاش اشاره کرد به تو . سرم را تکان دادم که نه . بیرون که رفت چشمهات باز شد . «مشکل نداره ؟» و خندیدی . دستهات سرد بود . «مشکل نداره ؟» میخندیدی . «مشکل نداره ؟» گفتم چرا . گفت هان ؟ گفتم باید پیاده بروید . گفت باشد . طوری حرف میزد که انگار هر بار فقط بتواند یک کلمه بگوید . «میدان ولیعصر ، اینجا ؟» ،‌گفتم ، ها ، پیاده شید . رفت پایین . من هم پشتش پیاده شدم . از خرابه گذشتیم . گفتم این ولیعصره ، مستقیم برید بالا ، باهام دست داد و لبخند زد . فقط نگاهش کردم . گفتم اینجا آب طالبی داشت . تابستون‌ها میچسبید . ما فقط یک بار خوردیم . خیره ماند بهم . دست کرد توی جیبش . بهمن کوچیک . پاکت را برد بالا و با لبهاش یک نخ کشید بیرون . تعارف کرد . برداشتم . میخندید . دست کردم توی جیبم . فندک زرد . حالا سیگارهایمان روشن بود . دستی که سیگار را گرفته بود برد تا دم پیشانی ، «خداحافظ» ، لبخند زدم . سرد بود . باد میامد . دستهایت سرد بود . سرُم چک چک میکرد .ه

10 comments:

  1. فکر کردم دیگه خیال ندارین آپ کنید... خوشم اومد از این پست این دفعه ای! همه حسش تو دو سه خط آخر بود انگاری... سیگار بهمن، و سرمای دست و ...

    ReplyDelete
  2. سردمه هنوز
    خیلی زیاد
    جای سرم رو دستم کبود شده

    ReplyDelete
  3. after along time it was out standing & fabulous...
    specially the cold hands and the last smile...

    ReplyDelete
  4. oh sorry it was a mistake
    Lonely Girl
    :D

    ReplyDelete
  5. چنان حلقش را برای عین دردسر داد که جای کت به تنش دشداشه دیدم"


    از اینجا به بعدش را دوست دارم این آشنایی انجا که سیگار را می برد تا نزدیک پیشانی و خداحافظی می کند. خیلی خوب بود.

    سلام

    ReplyDelete
  6. "چنان حلقش را برای عین دردسر داد که جای کت به تنش دشداشه دیدم"


    از اینجا به بعدش را دوست دارم این آشنایی انجا که سیگار را می برد تا نزدیک پیشانی و خداحافظی می کند. خیلی خوب بود.

    سلام.

    ReplyDelete
  7. سلام
    ممنون که وقت گذاشتید

    ReplyDelete
  8. متن خیلی بود
    اولین بار که خوندمش به طرز عمیقی درکش کردم
    یا بهتر بگم متنت آدمو درک میکرد
    نظرم رو در مورد نوشته هات و سبک نوشتنت سر فرصت می گم

    ReplyDelete
  9. شروع که کردم
    دستم رفت رو سبیلم و شروع به ور رفتن کرد...

    تموم که شد

    بعد چند لحظه و چند نفس
    دیدم چند تار سبیل تو بین انگشتامو و یه درد عجیب پشت لبم

    ReplyDelete
  10. تو كه نمي خواي از من يه كامنت كليشه اي بخوني دوست من، مي خواي؟

    ReplyDelete