ادامه از پست قبل

---------------------------------------

رفت . كفشهاش رو كه پاش ميكرد تو چارچوب در واستادم و نگاش كردم . روي پله ي جلوي در پشت به من نشست و بندهاش رو بست . بعدم بلند شد و بي اينكه نگام كنه فقط دستش رو برد بالا و از پله ها رفت پايين . گفتم "خدافظ" و در رو بستم .

هيچ وقت هيچ احساسي نسبت به هيچ كدوم از اعضاي خونواده م نداشتم . در اتاقم هميشه بسته بود . بعد از همه غذا ميخوردم . از همون موقع هم كه ديگه ميتونستم وقتي جايي ميرن باهاشون نرم ، هيچ سفري باهاشون نرفتم . تا وقتي مامان مُرد .

دستم رو بردم جلو و زير سيگاريش رو از روي عسلي كنار تخت برداشتم و آروم گفتم "خاك تو سر بي وجودت كنن!"

No comments:

Post a Comment