بقيه از دو پست قبل :

-----------------------------------------------------

خواستم چاي درست كنم اما منصرف شدم و برگشتم تو اتاق . به پشت دراز كشيدم رو تخت و دستهام رو گذاشتم زير سرم . چند دقيقه اي همونطور گذشت . نميدونم به چيا فكر كردم اما يادمه همه ي حواسم به اتاق كناري بود . دوباره صداي فندكش رو شنيدم .

داد زدم "چه خبره انقدر سيگار ميكشي؟" جواب نداد . خودم رو كشيدم بالا و تكيه دادم به پشتي تخت . اومد دم در اتاق واستاد . پايين پيرهنم رو كه اومده بود بالا درست كردم و نگاش كردم . زمين رو نگاه ميكرد . سيگار دستش نبود .

گفتم "هان ؟"

سرش رو آورد بالا "ميگي چيكار كنم؟"

"چيو چيكار كني؟"

"حالم بده ، نميبيني؟"

"نه"

جواب نداد ، برگشت كه بره . نميدونم ميخواست دوباره برگرده تو اتاق يا ميخواست كلن بره . گفتم "هيچي ، هر روز صبح عين احمقا بيا برو تو اون اتاق بشين سيگار بكش"

برگشت نگام كرد "فرزانه ميفهمي چي ميگي ؟"

"نه فقط تو ميفهمي !"

نگاش كردم . دوباره برگشت و راه افتاد . منم بلند شدم .

6 comments:

  1. اون بیچاره غم داره, ناراحته خودش به اندازه کافی این چه وضع حرف زدنه؟

    ReplyDelete
  2. fek nemikardam manesh dokhtar bashe :D

    ReplyDelete
  3. مدت هاست رجوع یا مراجعه،
    عشق یا معشوق...
    مدت هاست...

    ReplyDelete
  4. چه باحال که دختر بود چون همش بنظرم دختر میومد اما فک میکردم باید پسر باشه و عصبی می شدم که نمی فهمم منظورتو
    چه باحال که دختر بود

    ReplyDelete