سرم را که برگرداندم به نظرم جوانتر شده بود . خط چشمش بی سلیقگی ِ چند دقیقه ی قبل را نداشت و موهایش یک دست سیاه بود . دستهایش را در هم گره کرده بود و از پنجره بیرون را میپایید . فکر کردم نگاهش که برگردد باز موهایش گندم گون میشود . برگشت و نشد . ترسیدم . گفتم "خودت را دیده ای؟" جواب نداد .

6 comments:

  1. چنین تحولی در چه سنی آیا؟
    :-?
    راوی منظورم بوداااااااا

    ReplyDelete
  2. سلام سیاوش.من نمیدونم چرا همش یادم میره اسم وبلاگ تو را بذارم تو پیوندام. همش باید برم سراغ بهنام مظاهری بعد یه دفعه یاد تو بیفتم. به هر حال دوست دارم نوشته های عمومن کوتاهتو و البته واقعن نظر خاصی هم ندارم و ترجیح می دم فقط لذت ببرم. ممنونم از این همه سخاوت و لطفت.
    آهان مستونی مطمئن باشی الان دیگه یادم نمیره که اسم وبلاگت رو بذارم تو پیوندها.
    بای.

    ReplyDelete
  3. یعنی بد از زلیخا کسی دیگری نیز جوان گشت به قدرت خداوند و یا ذهن شما؟

    ReplyDelete
  4. یعنی به چی فکر می کرده به جوانی، به روزهای رفته ...

    ReplyDelete
  5. siavash in posteto kheili doos dashtam <3

    ReplyDelete