"من میشینم همینجا ، برو" . کیفش رو گذاشت روی پاش و خيره شد به اونور خیابون . گفتم "عزیز پاشو شمام بیا" بی اینکه نگام کنه سرش رو کمی برد بالا یعنی که نه . برگشتم اونور خیابون رو نگاه كردم . یه موتورگازی آبی رنگ جلوی در مغازه بود . دستهام رو کردم تو جیبم "عزیز روم نمیشه". يه نيمچه نگاهي بهم كرد و بلند شد . "عزيز!" محلم نگذاشت . همونجا نشستم تو ايستگاه اتوبوس و زل زدم به موتور گازي .

6 comments:

  1. خیلی خوبه یه جور دوستداشتنی بود :) من که دلم برایش سوخت وقتی اونجا توی ایستگاه نشست و زل زد به اون روبرو!

    ReplyDelete
  2. عزیزم! بیخیال نبودیم که کار از این هم بدتر میشد!
    اصلا بیخیال!
    بیا زل بزنیم به همون موتور گازی آبی رنگ اونور خیابون!

    ReplyDelete
  3. عزیزم! بیخیال نبودیم که کار از این هم بدتر میشد!
    اصلا بیخیال!
    بیا زل بزنیم به همون موتور گازی آبی رنگ اونور خیابون!

    ReplyDelete
  4. خب این شد یه پست که هیچی ازش نفهمیدم

    ReplyDelete
  5. من نمی دونم چرا بی ربط یاد قصه های مجید افتادم

    ReplyDelete
  6. shit
    این چقدر خوب بود
    هزار تا جا رفت مخم
    3 خط که بیشتر نبود؟ بود؟

    ReplyDelete