"آره بابايي قيف ، بگو" و يه پر نارنگي گذاشت تو دهنش .

پسر بچه اي كه قيف سفيد رنگي دستش بود آروم گفت "ق. . .ي. . .ف" و بعد از تموم شدن كلمه دهنش رو كامل نبست .

"حالا ديگه هيچي نبود بهش ياد بدي ، همين قيف مونده بود فقط؟" صدا از توي اتاق ميومد .

مرد لبخندي زد و "نميدونم از كجا رفته آورده ميگه اين چيه " و در حاليكه يه پر ديگه نارنگي تو دستش بود و به بچه نگاه مي كرد گفت "اين كثيف كه نيست ، داره ميكنه تو دهنشا"

"نميدونم ، نذار بكنه ، بگير ازش ، چه رنگيه قيفه ؟"

"آبيه!"

"وا ، قيف آبي نداشتيم ، بگير ازش معلوم نيست چيه" و صداي پاهاش اومد كه هفت هشت متر بين اتاق و هال رو با عجله طي كرد . تو دست راستش كه حالا به كمرش زده بود دو تا مداد خط چشم بود يكي مشكي ، يكي قهوه اي "اين كه سفيده!"

"نه ، آبيه . بابايي بده..." و خم شد و قيف رو از بچه گرفت "اِ ، آره ، سفيده ، كثيف كه نيست ؟" و بقيه ي نارنگي رو با لبخند بلعيد .

11 comments:

  1. یک اینکه نکته چیز دیگری بود.
    اما واسه شما میتونیم مکعب 11 وجهی هم بزنیم
    ;)

    ReplyDelete
  2. آبی بوده سیا ، تو خودتم درست دقت نکردی

    ReplyDelete
  3. حالا یا آبی یا سفید یا مشکی یا قهوه ای، حتی نارنجی! فرقی هم می کنه؟!
    در کل جالب بود.

    ReplyDelete
  4. ای جان ، ساوش جان می دونیی که من الان حساس هستم از این چیز های خانوادگی و بچه و عیال و این چیزا نذار بابا جون

    ReplyDelete
  5. اگه خیلی بیربطه نخند بهم. اما نوشته هات بعضی جاها منو یاد طرز نوشتن کافکا میندازه.

    ReplyDelete
  6. کاش رنگارو مامانه بش یاد داده باشه!

    ReplyDelete