در يخچال رو باز كرد . دست چپش رو دراز كرد و بطري آب رو برداشت . دست راستش هنوز روي دستگيره ي در بود . بطري رو برد بالا دم دهنش و شروع كرد به قلپ قلپ آب خوردن . موقع آب خوردن هم از دهنش صدا شنيده ميشد هم از گلوش . همينجوري كه آب ميخورد و سرشم كمي بالا گرفته بود و در رو هم هنوز باز نگه داشته بود كمي چرخيد و از بالاي بطري تا جاييكه نور چراغ يخچال روشن كرده بود رو نگاه كرد . بطري رو آورد پايين و با صدا نفس گرفت . دوباره بطري رو برد بالا . شروع كرد به بازي كردن با در يخچال . مسير نور يخچال رو با چشمهاش دنبال ميكرد . شبيه يه مثلث بود كه يكي از زاويه هاش هي كوچيك و بزرگ ميشد . بار آخر كه بطري رو آورد پايين كامل برگشت سمت يخچال . همونطور بطري به دست با آستينش لبهاش رو خشك كرد . در يخچال رو بست . همه جا تاريك شد .

--------

پي نوشت : آقا امروز يك راننده تاكسي يه فحش خوب داد كه من عملن سرم رو از خنده از پنجره كرده بودم بيرون ؛ "اَي تو ناموست!"

2 comments:

  1. با بطری؟ چشم مامانش روشن!

    ReplyDelete
  2. 1. بله بار ها دیده شده که بطری
    2. آفرین مینیمالیست کوچک سیبیل دار
    3. تاکسیه دیگه پیش می آد

    ReplyDelete