يه عمريه كه همينطوريم . به غير از كمي تلطيف كه به واسطه ي سالها سر و كله زدن با خودم داشته م ، دروغ گفته م اگه بگم توفير خاصي كرده . از اپسيلون سالگي هر روز صبح كه چشمم رو باز ميكنم ، سيل استرس و اضطرابه كه حمله ميكنه بهم . انگاري پشت پلكم نشسته ن و منتظرن بيدار شم .

فقط بعد اين همه سال ياد گرفته م كه اگه صبح كه چشمم رو باز ميكنم ، روي شكمم دراز بكشم و شست پاي چپم رو تا جايي كه ميتونم محكم فشار بدم به لبه ي پاييني تخت ، تحملش برام راحتتر ميشه . اون موقع ها كه تو خوابگاه بودم يك سال تختم لبه نداشت ، يعني در واقع هيچي نداشت ، يه چيزي شبيه يه ميز خيلي كوتاه بود كه روش تشك بود . اون سال بهم خيلي سخت گذشت .

4 comments:

  1. چه باحال اما استرس گرفتن برای من یه اتفاق که دیر به دیر می افته

    ReplyDelete
  2. خو میگفتی من تختمو بت بدم.تخت من یه لبه آهنی داشت
    :D
    در این مورد یه چیز رو مطمئنم،تمام این مدت انتظار استرس رو داشتی ، واسه همین اونم انتظار تو رو می کشیده.
    نگو بچه اس نمیفهمه ، یه بار امتحان کن

    ReplyDelete
  3. من نه " به کی سلام کنم" و خوندم نه این سیگار کشیدن جمعه های برفی جلال و می دونستم، اما حالا که گفتی برام خیلی جالبه که گیر بیارم و بخونم. خوشحالم که خوشت اومده. اون لینکم از بس که گُلی دیگه ! :) این مرض لبه تخت و باهاس ترک کنی و گرنه اعتیاد همه جورش اذیت می کنه. من خودم این مرض و به شکل دیگه ای داشتم. شبا باید پامو بین تشک و لبه تخت فرو می کردم تا از خنکی چوب لبه تخت کیفور بشم و بخوابم. همین مرض باعث شد جاهایی که تختش لبه نداشت شبا پاهام احساس خلاء کنه و سخت خوابم ببره. دارم ترکش می کنم

    ReplyDelete
  4. نکنه خودتو عادت دادی بهش . وحشتناکه . ترکش کن

    ReplyDelete