"حالا اين تئاتري كه رفتي بليطش چند بود؟"

"چهار تومن"

"بليط سينما الآن چنده؟"

"دو تومن"

"اون موقع..." تاكيد عجيبي روي كلمه ي اون مخصوصن نونش كرد "...ما ميرفتيم با بابابزرگتون سينما بليطش بود پنج زار ، بليط لُژ بود پونزده زار"

----------

پي نوشت : بعد مدت ها اين آقاي توكا نيستاني (به قول يكي از بلاگرها ، كارتونيست افسرده) كه من ديگه داشتم از بلاگش قطع اميد ميكردم يه چيزي نوشته كه من دوست داشتم . پاراگراف اول پست آخر رو بخونين.

پي نوشت : آقا بنده ديشب تئاتر بودم (الآن نفهميدين كه ديالوگِ بالا بين كيا بود كه؟ دو نقطه دي) مقدار خوبي خنديديم ، از قضاي آمده حاج سروش صحت هم اونجا بود و متاسفانه يه جايي نشسته بود كه قشنگ تو ديد من بود ، اينجوري براتون بگم كه اين تئاتر در كنار تمام حرفهايي كه داشت و شايد من بعدن يه نيمچه نقدي بنويسم واسه ش خيلي باعث خنده و شاديمون شد ، نكته اينجاست كه اين سروش جان ما كه من اين تاكسي نامه هاش رو هم خيلي دوست دارم در تمام يك ساعت و نيمي كه ما اقلكندش چهل و پنج دقيقه ش رو خنديديم فقط يك لبخند زد ، نميدونم واقعن خنده ش نميگرفت ، يا خيلي قضيه رو جدي گرفته بود يا چيز ديگه اي كه من نميخوام بگم ، اما كلن يه جوري بود كه انگار مجبورش كرده ن بياد ، هزار تا چيز در اين مورد ميخواستم بنويسم كه چون احتمال كمي ميدم كه اين وبلاگ و بخونه نميگم ، اما يه چيزي ، آقاي صحت اگه اين متن رو احيانن خوندي به من بگو تا اون حرفها رو كه ننوشتم به خودت بگم .

No comments:

Post a Comment