نشست پشت ميز ، از كاغذهاي آچهار روي ميز يكدونه برداشت گذاشت جلوش ، با دقت يك دايره وسطش كشيد ، بعد توي دايره يك مربع كشيد ، بعد دوباره وسط مربع يك دايره ي ديگه كشيد ، خودكار رو آروم گذاشت روي ميز ، همونطور كه نشسته بود صندلي رو داد عقب ، بعد بلند شد ، كاغذ رو هم برداشت ، از اتاق رفت بيرون ، رفت كنار شومينه ، نگاهي به كاغذ انداخت ، انگار كه چيزي توش نوشته باشه و اونم در حال خوندنش باشه ، بعد سرش رو آورد بالا و تو شومينه رو نگاه كرد . همونطور كه به آتيش خيره شده بود كاغذ رو آروم گذاشت روش و برگشت تو اتاق ، نشست پشت ميز و يك كاغذ ديگه برداشت .

---------

پي نوشت : تو بگو دلتنگي ، يا مثلن بگو بي حوصلگي ، يا شايد دلت بخواد بگي افسردگي . ببينم مگه حالا فرقي هم ميكنه ؟

2 comments:

  1. نرم می نویسی و می ری جلو من که دلم می خواست همینطور دنبال نوشته هات بیام

    ReplyDelete
  2. are vaghean hichfarghi nemikone!!!
    az hichkodoom khosham nemiad

    ReplyDelete