"بالاخره تو يه نفر رو يعني نميخواي كه پس فردا همزبونت باشه ؟"

"همزبون مگه حتمن بايد تو خونه ي آدم زندگي كنه؟"

از پشت اُپن آشپزخونه اومد بالا و تو چشمهاش نگاه كرد "نخير ، دو تا همزبون تو يه خونه با هم زندگي ميكنن" و دوباره رفت پايين.

"نه ، همزبون كي ميخواد ؟"

"يكي نبايد باشه پس فردا كه من نبودم سامونت بده؟"

"هر وقت نبودي يه فكري ميكنم."

دوباره اومد بالا و اينبار دست به كمر جوري كه دستمال سفيد توي دستش ديده ميشد چند ثانيه اي به پسر خيره موند و دوباره رفت پايين "شماها وقيح شدين ، ما كِي جرئت ميكرديم به بابا ننه مون بگيم نباشي؟"

"منم نگفتم نباشي!"

"آره نگفتي ، واسه ش برنامه ريزي كردي فقط !"

"حالا تو رو هم ديدم بابات كه مرد اصلن به ارث و ميراثش نگاهم نكردي"

"نقل اون نيست ، من منتظر مرگشون نبودم"

"مگه من هستم؟"

"چميدونم"

2 comments:

  1. از اون مامان گیر بده ها بوده .ا
    ولی خوشم اومد پسره خیلی خونسرد جواب میده.ا:D

    ReplyDelete
  2. vasash barnaame rizi kardi??
    vaghihaane bazi vaghtaa na ke barnaame rizi ama naboodaneshoono tasavor mikonam,,,ashk miaad gahi ama daste khodam nist ke

    ReplyDelete