ديروز از در اتاق پروژه که اومدم بيرون ديدم تو مدتي که من اون تو بوده م (سه يا چهار ساعت) يه نفر (قاعدتن يکي از خدمتکارهاي دانشکده) يه تَله گربه گذاشته وسط راهرويي که اتاق پروژه توشه دوست منم صاف رفته افتاده توش . بيچاره اونقدر مظلوم داشت نگاهم ميکرد که کم مونده بود به جاي نجات دادنش خودمم براي ابراز همدردي ، بهش تو قفس ملحق شم . اما در کنار دل سوختگي احساس نفرت بسيار شديدي هم از خدمتکار فوق الذکر بهم دست داد . هيچي ؛ در قفس رو باز کردم و گربه ي بيچاره اونقدر سريع پا به فرار گذاشت که فقط ثانيه اي طول کشيد که تمام طول راهروي پنجاه شصت متري رو طي کرد . حالا امروز آذر ميگه که آقاي فلاني (همون خدمتکاره) اومده گفته که گربهه گوشت توي قفس رو خورده بعد هم در رفته . منم در کمال صداقت اعلام کردم که همه ش کار خودم بوده و اصلن چه معني ميده که تو اين دانشکده کسي با گربه ها دشمني کنه ، اونم تازه کدوم گربه ، دوست من ! در ادامه هم اينکه آذر که کمي متعجب ، کمي عصبي و بيشتر از همه نا اميد شده بود (آخه آذر با راه رفتن اين گربهه تو راهرو مشکل داره ، در واقع تنها کسي که مشکل نداره منم ؛ دو نقطه دي ) گفت که "خوب اصلن مگه تو قرار نبود ورداري اين گربه رو ببري خونه ؟ " منم نيشم تا بناگوش باز شد .
حالا از اصحاب خونه مون که يحتمل اين بلاگ رو ميخونن سوال ميکنم که اگه موردي نداره من وردارم اين گربه ي بيچاره رو بيارم تهران . تو خونه هم نميارمش ميگذارم تو حياط ؛ بچه ي خوبي هم هست ، فقط هميشه گشنشه بدبخت .

2 comments:

  1. سلبام به سیاوش امید وارم هم سفر بهت خوش گذشته باشه هم کتاب و به زودی به گربه ات برسی. اما نمی دونم چرا یه حس همینجوری بهم می گه آدم هر چیز که ممکنه طولانی و قوی بشه رو ول کنه بهتره. لا مصب! این وابستگی به سنگ هم باشه باید انداختش تو جوب.

    ReplyDelete