تهران كه بودم ، رفتم دنبال يه كتابي انقلاب (دوربين عكاسي ِ انسل آدامز) ، پيداش نكردم ، چند تا كتاب ديگه گرفتم ، برگشتنا يه كار تينيجري ِ خز كردم ، از يه دست فروش كنار خيابون تو چهار راه وليعصر يه پوستر متاليكا خريدم كه تازه روش متاليكا رو با يه دونه اِل نوشته بود ! كلي هم با حركت خودم حال كردم ، فقط هرچي سعي كردم كه به يه نفر بزنگم و شور و هيجاني كه از خريدن پوستر بهم دست داده بود رو باهاش قسمت كنم نتونستم . تو خيابون با دستاي توي جيب و همراه صداي ام پي تري پلير سوت زدن هم از كاراي ديگه اي بود كه بسيار چسبيد ؛ مخصوصن وقتي كه با يه گله آدم ديگه پشت خط عابر پياده منتظر سبز شدن چراغ بوديم و همه با حركات سريع سر به سمتم برميگشتن و وانمود ميكردن كه دارن يه جايي پشت من رو نگاه ميكنن .

خلاصه ما برگشتيم اصفهان و روز از نو ، روزي از نو .

يك نكته اي هم هست كه تذكر بدم خوبه ؛ هر چيزي كه بهش يه تيكه پارچه ي سبز بسته شده مال حضرت عباس نيست كه !

پي نوشت : عكس خدا ميخواين ؟ صبر كنين !

1 comment: