شايد مينيمال

بايد به صحبت استاد گوش ميكرد كه از صناعت ميگفت ، اما خيره شده بود به بازوي دختري كه رديف جلوش نشسته بود .دختر به حرفهاي استاد كه گوش نميكرد هيچ ، به كس ديگر هم نگاه نميكرد ، سرش تو كار خودش بود و تند تند دستش رو برگه ي كاغذ سفيدي كه جلوش بود ميرفت و ميومد . او هم حواسش رفت به كاغذ و طرحي كه روش يواش يواش كشيده ميشد . خم شد و آرنج هاش رو گذاشت رو زانوهاش و كف دست راست رو زير چونه ، بعد انگار كه حوصله ش سر رفته باشه برگشت عقب و تكيه داد به پشتي صندلي ، چشمش اما هنوز به بازوي دختر بود و كاغذ زير دستش .

1 comment: