صبح زود رسيدم .
نيم ساعت حرف زدن با عماد يك كم حالم رو بهتر كرد ، من ناليدم اون هم ناليد . دنبال جايي ميگشت كه توش بتونه تا شروع كلاسش كتاب بخونه ، گفتم بريم بيرون حرف بزنيم ، اومد . هنوز يك هفته هم از مرگ نسيم* (مقصودي) نگذشته اما انگار كه هيچ وقت . . . بگذريم.

حرفهاي خصوصي :
ديدن اشكهات سخت بود ، اما بايد ميگفتم ، خيلي هم سخت بود گفتنش ، اما خودت كه ديدي نميشد بهت نگم . دوست نداشتم ناراحتت كنم ، چيكار ميتونستم بكنم به غير از تعارف دستمال كاغذي بهت تو اون وضعيت . ازم ميپرسه چيكارش كردي سياوش ؟ بهش ميگم : خاك بريز رو اين شست اگه من كاريش كرده باشم . آره از بالا تا پايين يوسف آباد رو پياده ميام تا تو ناراحت نباشي ، من حسود نيستم ، شايد "نگراني" كلمه ي بهتري باشه ! بايد صورت آدمهايي كه با تعجب بهمون نگاه ميكردن رو ميديدي كه نميدونستن من دارم با انگشتهام چي رو واسه ت ميشمرم ، اما مهم نبود ، بود ؟ چند شد؟ صد و هشتاد ؟ حالا با هفت جمعش كن ! من چه ميدونم ؟ ميشه صد و هشتاد و هفت ديگه ، مگه نه؟ اوهوم ! نميدونم بايد چي بگم ، اما حس عجيبيه كه آدم فكر كنه توي يه جمعي هيچكس آدم رو نميشناسه اما بعد پشت سر هم بشنوه كه "واااااااااي ! سياوش؟ پس سياوش شمايي! تعريفتون رو خيلي شنيده م" ، خوب به نظرت چجوري ؟ موقع خداحافظي اون بهترين "عزيزم"ي بود كه تو تمام عمرم شنيده بودم ! مرسي .

-- كلي چيز بود كه اينجا ننوشتم و ميدوني --

اين پست پارادوكس ندارد . لطفن سوال نفرماييد .
----------------------------------------------------
*دبير سابق كانون ادبي (روحش شاد)

No comments:

Post a Comment