دلم واسه خونه ، اتاقم ، مينا ، مامان و بابا تنگ شده.وقتي ازشون دور ميشم ميفهمم چقدر بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكنم دوست داشتني هستن.
دلم واسه شوخي هاي بابا سر ميز صبحانه ، واسه صورت خوابالوي مينا وقتي صبح از اتاقش مياد بيرون ، واسه روزنامه خوندن پري سر ظهر وسط هال تنگ شده.دلم كاناپه ي روبروي تلويزيون رو ميخواد كه ولو شم روش و خوابم ببره ، بعدم بابا بياد و با صداي عوض كردن كانال ها از خواب بپرم و غرغر كنان برم تو اتاقم . دلم صداي پري رو ميخواد كه داد بزنه كم كن صداي آهنگو ! دلم واسه غرغراي بابا واسه اس ام اس زدن هاي مينا تنگ شده ، دلم واسه نگاه هاي هميشه اميدوار پري به پسرش بعد از جمله ي "سياوش نميخواي تختت و از وسط اطاق برداري بذاري يه گوشه ؟" هم تنگ شده.

اينجا هيچكدوم از اونا نيست.

No comments:

Post a Comment